حللرع

کابینت، پارتیشن، کمد دیواری و .......

حللرع

کابینت، پارتیشن، کمد دیواری و .......

وهاب3

بسم الله الرحمن الرحیم

 

با خوردن توپ پلاستیکی توی سرش از خواب پرد ولی چشماشو باز نکرد. میدونست چه خبره! باز این دوتا وروجک توی اتاق داشتن فوتبال بازی میکردند.

ازوقتی که امتحاناشون تمام شده بود، با اصرار از مادرشون خواسته بودند که براشون یک توپ بخره. بعد به وهاب داده بودنش تا براشون دوپوستش کنه.

از روزی که توپ را گرفته بودند، یک لحظه هم ازشون جدا نشده بود. یا داشتند باهاش بازی میکردند یا کنارشون گذاشته بودنش.

مریم دو دستش را جلوی دهنش گرفته بود و چشمهاش، گِرد شده بود و ابروهاش را داده بود بالا. مهدی هم خیره شده بود به سر وهاب منتظر بود ببینه بلند میشه یا نه! بعد از یک مدت چون عکس العملی از او ندیدند فکر کردند که بیدار نشده.

مهدی آروم تا بالای سر وهاب رفت. توپ به سرش خورده بود و بالا رفته بود و روبه روی صورت او کنار دیوار افتاده بود. همونجا روی چهار دست و پا نشست، کمی توی همون حالت جلو رفت و سرک کشید. چشماش بسته بود. با خیال راحتتر چهار دست و پا به سمت توپ رفت، توپ را به سمت خودش کشید و عقب عقب رفت تا از جلوی صورت وهاب دور شد. دیگه با خیال راحت توپ را برداشت و به سمت مریم رفت تا بازی کنه که دید مریم در حالی که جلوی دهنشو گرفته تا صدای خندشو بگیره داره با حرکت سر توجه اونو به سمت چپ و پشت سرش جمع میکنه. وقتی برگشت دید وهاب با چشمهای خواب آلود در حالی که چونش را روی بالشت گذاشته داره آنها را نگاه میکنه.

وهاب: وروجک چرا نمیری توی حیاط بازی کنی؟؟

مهدی در حالی که قیافه حق بجانب گرفته بود گفت: آخه گرمه!!!!!!!!!!

وهاب: لااقل، دوباره نزنین توی کله من!

مهدی و مریم زدند زیر خنده.

وهاب: مامان کجاست؟

مهدی: بیرون.

مریم: رفته سبزی بخره.

وهاب یک مکثی کرد و پرسید: ساعت چنده؟

مریم به سمت ساعت توی طاقچه رفت با دستش از دور شروع به شمردن روی ساعت کرد. مهدی هم دوید کنارش و همین کار و کرد.

مریم: هشت وبیست و چهار

مهدی: هشت و بیست و پنج

بیست وچهار........ بیست و پنج........ بیست و چهار ......................

وهاب سرشو برگردوند و رو به سقف دراز کشید. بچه ها هم کمی با هم کل کل کردند و برگشتند سر بازیشون ولی ایندفعه خونه را گذاشتن  روی سرشون دیگه وهاب بیدار شده بود و هرچی میخواستند داد و بیداد میکردند.

وهاب بلند شد لحاف و دُشکش را جمع کرد وگوشه اتاق گذاشت، صورتش را شست، صبحونش را خورد و رفت یک سری جلوی در بزنه، ببینه کسی را توی کوچه میبینه یا نه!

کوچه خلوت بود. بچه ها تازه امتحاناتشون را تمام کرده بودند و تعطیلات تابستونی شروع شده بود. دیگه کسی به خودش زحمت نمیداد صبح زود بلندشه. ولی در عوض بعد ازظهرها کوچه غلغله بود. یک گوشه زنهای همسایه جمع میشدن به حرف زدن، یک گوشه بچه ها مشغول فوتبال، وسط اینهمه شلوغی هم بعضی وقتها موتور یا ماشین رد میشد.

برگشت توی خونه. رفت گوشه اتاق و تکیه داد به لحاف دُشکها. حوصلش سر رفته بود منتظر بود مادرش بیاد و بچه ها را تحویلش بده و بره یک سر بیرون.

مهدی: میخوایم کوهنوردی کنیم.

مهدی و مریم توپ بازی را ول کرده بودند و جلوش ایستاده بودند و منتظر بودند یک جواب بگیرن.

وهاب: خوب برید.

مهدی از شونه سمت راست وهاب و مریم از شونه سمت چپ وهاب شروع کردند خودشون را بالا کشیدن. اول پا روی شکمش میزاشتن، بعد با دست کله وهاب را میگرفتن و خودشون را بالا میکشیدن. روی شونه جا تنگ بود. بعضی وقتها یکی پاش لیز میخورد و می افتاد ولی یکی دیگه سفت خودشو میگرفت و سعی میکرد نیفته تا بلاخره خودشون را از بالای سر وهاب به روی دُشکها رسوندند. تمام موهای وهاب ژولیده و بهم ریخته شده بود ولی درستشون نکرد. گذاشت بعدِ تمام کردن بازیشون. میدونست این مسیر را دوباره این وروجکها باید برگردند.

مادر وهاب نزدیک در خونه رسید. خواست سبزیها را زمین بزاره و در و باز کنه که دید در حیاط نیمه بازه. همانطور که وارد خونه میشد با پا، در حیاط را پشت سرش بست. کمی وزش باد باعث شد که در با صدای خیلی شدیدی بسته بشه.

بچه ها از شنیدن صدای در دلشون ریخت پائین و به سمت دری که به حیاط باز میشد خیره شدند. چند ثانیه ای منتظر شدند که دیدند در باز شد، و مادرشون داره سبزیها را بر میداره که بیاد تو.

مادر: مهدی، مریم، یکنفرتون بیاد درو پشت سرم ببنده، میترسم با پا بزنم، محکم بخوره به هم، شیشه بشکنه.

یکدفعه مهدی و مریم با صدای بلند داد زدند:مااااااامااااااااان. صدای بلند در ترسونده بودشون ولی وقتی مادرشون را دیدند یکدفعه گل از گلشون شکفت.

یکدفعه شروع کردند با عجله از روی دوش وهاب پائین آمدن تا خودشون را به مادرشون برسونن. درحین پائین اومدن پای مهدی از روی شونه وهاب لیز خورد، سرش توی دهن مریم خورد و افتادند.

قبل از اینکه زمین بخورند وهاب تونست بچه ها را بگیره. چون توی وضعیت نامتعادلی بچه ها را گرفته بود و اونها را با چند دونه از انگشتهاش به کتف و سینش چسبونده بود، آروم خم شد و بچه ها روی زمین گذاشت. هنوز بچه ها به زمین نرسیده بودند که با صدای بلند زدند زیر گریه.

دهن مریم پر خون شده بود. مادر با داد بیداد دوید سمت بچه ها و وقتی دهن مریم را دید بچه را بغل کرد و برد توی حیاط تا دهن و صورتش را بشوره، ببینه چش شده!

مهدی هم مثل خواهر دوقلوش بلند گریه میکرد. وهاب بغلش کرد و توی اتاق شروع کرد به راه رفتن وسعی کرد آرومش کنه.

وهاب: تو دیگه چرا گریه میکنی؟ تو که چیزیت نشده؟

مهدی با گریه: چیزی نشده ه ه ه، سرم درد میکنه!

وبا انگشت پیشونیش را به وهاب نشون داد.

وهاب با دست موهاشو بالا زد و دید که بالای پیشونیش کمی قرمز شده. سر مهدی را یک ماچ کرد و گفت:

اینکه چیزی نشده. مرد که نباید بخاطر این چیزها گریه کنه!!

ولی مهدی گوشش بدهکار نبود و دائم گریه میکرد.

وهاب دور اتاق می چرخوندش و باهاش حرف میزد گاهی هم میبردش جلوی آینه  تا آروم بشه. مهدی وقتی خودش و توی آینه میدید یک مدت آروم میشد ولی بعد از چند دقیقه دوباره یادش میامد وشروع میکرد به گریه کردن.

بعد از یک مدت گریه مهدی کمتر شد ولی هنوز چشماش خیس بود.

وهاب همانطور که دور اتاق میچرخید لپاش را باد کرد و در حالی که لپش را نشون مهدی میداد گفت: بزن اینجا!

ولی مهدی توی حال گریه و زاری خودش بود و حوصله بازی نداشت.

وهاب یک چند ثانیه ای راصبر کرد وقتی دید که مهدی عکس العملی از خودش نشون نمیده، خودش دست مهدی را گرفت و به لپش زد. لپ وهاب با صدائی خالی شد.

معلوم بود که برای مهدی جالب بوده، یک چند لحظه گریه شو قطع کرد ولی دوباره شروع به گریه کرد.

وهاب دوباره لپشو باد کرد و منتظر جلوی مهدی گرفت. مهدی چند لحظه لپ باد کرده وهاب را تماشا کرد و بعد محکم روی لپ او کوبید.

وهاب همونطور که مینشست مهدی را روی زمین گذاشت.

حالا وهاب روی زمین در حالی که به دیوار تکیه داده بود، نشسته بود و مهدی جلوی او وایستاده بود. وهاب دوباره لپش را باد کرد ولی ایندفعه دست مهدی را مشت کرد و بهش نشون داد که با مشت بزنه روی لپش. مهدی هم با مشت زد روی لپش. وهاب با صدای بیشتری لپش را خالی کرد. مهدی خوشش آمد و خندید. وهاب دوباره باد کرد و گفت: محکم بزن میخوام بدونم زورت چقدره؟

مهدی هم ایندفعه مشتش را محکمتر زد.

وهاب: همین!!!!!!! همه زورت همینقدر بود؟؟؟؟؟؟

مهدی ایندفعه مشتشو عقبتر برد که بزنه. معلوم بود که داره تمام زورشو جمع میکنه که مشت محکمی بزنه. وهاب هم لپشو گرفت جلوی مهدی. او هم محکم مشتشو زد روی لپش.

وهاب: بچه مگه تو نون نخوردی؟؟؟

اینو به حالت طنز گفت. اصطلاح نون نخوردی را معمولا قدیما، پدربزرگ و مادربزرگها زیاد استفاده میکردند، ولی توی دلش گفت وروجک، عجب دست سنگینی داره.

ایندفعه مهدی پای راستش و گذاشت عقب و تمام زورش گذاشت روی دستش. اصلا فراموش کرده بود که داشت گریه میکرد و همه حواسش به این بود که زورشو نشون وهاب بده.

وهاب صورتش را جلوی مهدی گرفت. او هم مشتش را با تمام زورش پرت کرد طرف صورت وهاب، ولی مشت بجای لپ، به گوشه پائین، چشم چپ وهاب خورد.

وهاب: آخخخخخخخخ،  وروجک تو اینهمه زور داشتی و چیزی نمیگفتی!!!

مهدی در جواب زد زیر خنده.

وهاب: ولی چشمات عینک لازم داره. گفتم بزن روی لپم نه زیر چشمم.

مهدی ایندفعه زد زیر قهقهء خنده.

وهاب: میخندی!؟ زیر چشم من بادنجون کاشتی میخندی!؟

بعد حمله کرد به سمت مهدی و شروع کرد به قلقلک دادنش.

 

خانم افخمی با شنیدن صدای گریه بچه ها توی حیاط آمد. آقای افخمی توی حیاط مشغول نرمش بود.

خودش را از پشت سر به کنار آقای افخمی رسوند و در حالی که چشمهاشو تنگ کرده بود رو به آقای افخمی سرش را تکون داد یعنی چی شده؟؟؟

آقای افخمی: بچه های بیچاره!!! تا حالا صدای خنده و بازیشون قطع نمیشد، یکدفعه سر وکله این مردیکه گردن کلفت پیدا شد. در کوفت بهم و آمد تو، دو دقیقه بعدش صدای جیغ و داد مادرش و گریه بچه ها بلند شد!

خانم افخمی: بیچاره ها!!!!!!!!

آقای افخمی: فکر کرده هر غلطی دلش خواست میتونه بکنه! برای هرکی دلش خواست میتونه گردن کلفتی در بیاره!

خانم افخمی: خدارو شکر به موقع از خونمون بلندش کردی! با این وضعیت کی دیگه میتونست از اونجا بلندش کنه! همینجور پیش بره تا دو،سه سال دیگه حاج پرویز هم نمی تونه از اینها اجاره بگیره!

آقای افخمی چند دقیقه ای با حسرت به بالای، دیواری که حیاط دوتا خانه را جدا کرده بود نگاه کرد و گفت:

حیف حماقت کردم. راضی شده بود خونشو بهم بفروشه، وقتی دید اینها دارن دنبال جا میگردن با قیمت عالی بهشون اجاره داد! حیف اگه فقط چند ماه دست روی دلم گذاشته بودم.........

خانم افخمی: تو هم که چند ساله حسرت این خونه را میخوری. هر اتفاقی می افته یکجوری تو را یاد این خونه میندازه!

بعد به سمت شیر آب رفت بازش کرد و شلنگ آب را برداشت و در حالی که زیر پای آقای افخمی آب میپاشید با بداخلاقی گفت: برو کنار میخوام حیاط را آب بپاشم!!!

 

مهدی مظلومانه در حالی که یک بالشت کوچک زیر سرش، و چادر گلدار سفید مادرش رویش انداخته شده بود، گوشه اتاق به خواب رفته بود. مادرش هم بالای سرش، به آرامی موهاشو نوازش میکرد.

مریم هم گریه اش قطع شده بود و فقط کمی حق حق میکرد که وهاب با راه رفتن توی اتاق و صحبت کردن با او سعی داشت آرامش کنه.

مثل مهدی، گاهی مریم را هم جلوی آینه میبرد و توی آینه باهاش حرف میزد ولی درد دندان باعث شده بود که مریم دیرتر آروم بشه.

وهاب رو به مادرش کرد و گفت: میخوای ببریمش درمانگاهی جائی، نشونش بدیم؟

مادر: نه مادر جان دندان شیریش بود. الان چند وقته دو تا دندونهای جلوش لق شدند. این یکی که کنده شد، کناریش هم تا چند روز دیگه میوفته. مهدی هم همینجوره، یکی از دندونهاش لقه. غیر از اینها هنوز مستمری آقای خدابیامورزه تو، ندادند. فقط به اندازه خورد وخوراک یکمی مونده. اگه بخواهیم بریم درمانگاه باید از در و همسایه پول قرض کنیم، تو هم که میدونی او خدا بیامرز، زیاد خوشش نمیامد از این و اون پول قرض کنه. اگه چیز مهمی بود خودم میبردمش.

وهاب دیگه چیزی نگفت و توی اتاق با مریم شروع به راه رفتن کرد.

بعد چند دقیقه مادرش مثل اینکه چیزی یادش اومده گفت:

راستی مادر نون نداریم. ظهر شده هنوز غذا هم درست نکردم. تا تو میری نون بگیری منم یک چیزی درست کنم.

وهاب: باشه.

مادر: زیر پر قالی نزدیک آینه یک مقدار پول گذاشتم. درضمن قبل از اینکه بری یک دست به موهات هم بکش!

وهاب همینطور که نیم خیز نشسته بود و میخواست پول برداره گفت: چندتا بگیرم؟

مادر: اگه سنگک گرفتی دوتا، اگه تافتون گرفتی پنج تا.

وهاب پول و برداشت و به سمت در حرکت کرد. یک دفعه یادش آمد که موهاشو درست نکرده. برگشت جلوی آینه. تمام موهاش بهم ریخته بود. کسی نمیدونست فکر میکرد کشتی گرفته. گریه بچه ها حواسشو به کل پرت کرده بود. یک بُرس برداشت و موهاشو داد عقب. بعد با دست جلوی موهاشو کشید توی پیشونیش به قول معروف فکلشو انداخت جلو. یک سال تمام توی مدرسه باید کچل میکردند ولی آخرهای سال دیگه کاریشون نداشتند، او هم دست به موهاش نزده بود گذاشته بود تا جائی که میشه بلند بشه. صورتشو آورد جلو، یک دستی به ریش و سبیلش کشید. خیلی کم پشت بودند و بینشون فاصله بود. تازه از پارسال شروع کرده بود به زدنشون.

یکدفعه نگاهش به گوشه چشم چپش افتاد. روی پوست زیر چشم قرمز شده بود یک کم ورم کرده بود ولی اینقدر نبود که از دور دیده بشه، تا وقتی سرش جلو نیاورده بود متوجه این ورم کوچیک نشده بود. بُرس را جلوی آینه گذاشت و حرکت کرد.

قبل از اینکه در حیاط را باز کنه صدای بسته شدن در خانه یکی از همسایه ها را شنید. در را باز کرد و رفت بیرون. خانم افخمی بود که داشت از جلوی خونه رد میشد. سلام کرد. خانم افخمی یک نگاه با اخم بهش انداخت و گوشه چادرش و کشید روی دهنش و گردنشو سریع به جهت مخالف چرخوند و روشو کرد اونطرف و بدون اینکه جوابشو بده رد شد.



منبع: وبلاگ حسنا40

نظرات 1 + ارسال نظر
خادمی سه‌شنبه 21 خرداد 1398 ساعت 23:24

داستان خیلی جالبیه وهاب
رفتم از اول خوندم دیگه نتونستم ولش کنم کنجکاو شدم تا آخرش بخونم خیلی خوشم اومد چرا بقیش را نمیزاری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد