حللرع

کابینت، پارتیشن، کمد دیواری و .......

حللرع

کابینت، پارتیشن، کمد دیواری و .......

وهاب3

بسم الله الرحمن الرحیم

 

با خوردن توپ پلاستیکی توی سرش از خواب پرد ولی چشماشو باز نکرد. میدونست چه خبره! باز این دوتا وروجک توی اتاق داشتن فوتبال بازی میکردند.

ازوقتی که امتحاناشون تمام شده بود، با اصرار از مادرشون خواسته بودند که براشون یک توپ بخره. بعد به وهاب داده بودنش تا براشون دوپوستش کنه.

از روزی که توپ را گرفته بودند، یک لحظه هم ازشون جدا نشده بود. یا داشتند باهاش بازی میکردند یا کنارشون گذاشته بودنش.

مریم دو دستش را جلوی دهنش گرفته بود و چشمهاش، گِرد شده بود و ابروهاش را داده بود بالا. مهدی هم خیره شده بود به سر وهاب منتظر بود ببینه بلند میشه یا نه! بعد از یک مدت چون عکس العملی از او ندیدند فکر کردند که بیدار نشده.

مهدی آروم تا بالای سر وهاب رفت. توپ به سرش خورده بود و بالا رفته بود و روبه روی صورت او کنار دیوار افتاده بود. همونجا روی چهار دست و پا نشست، کمی توی همون حالت جلو رفت و سرک کشید. چشماش بسته بود. با خیال راحتتر چهار دست و پا به سمت توپ رفت، توپ را به سمت خودش کشید و عقب عقب رفت تا از جلوی صورت وهاب دور شد. دیگه با خیال راحت توپ را برداشت و به سمت مریم رفت تا بازی کنه که دید مریم در حالی که جلوی دهنشو گرفته تا صدای خندشو بگیره داره با حرکت سر توجه اونو به سمت چپ و پشت سرش جمع میکنه. وقتی برگشت دید وهاب با چشمهای خواب آلود در حالی که چونش را روی بالشت گذاشته داره آنها را نگاه میکنه.

وهاب: وروجک چرا نمیری توی حیاط بازی کنی؟؟

مهدی در حالی که قیافه حق بجانب گرفته بود گفت: آخه گرمه!!!!!!!!!!

وهاب: لااقل، دوباره نزنین توی کله من!

مهدی و مریم زدند زیر خنده.

وهاب: مامان کجاست؟

مهدی: بیرون.

مریم: رفته سبزی بخره.

وهاب یک مکثی کرد و پرسید: ساعت چنده؟

مریم به سمت ساعت توی طاقچه رفت با دستش از دور شروع به شمردن روی ساعت کرد. مهدی هم دوید کنارش و همین کار و کرد.

مریم: هشت وبیست و چهار

مهدی: هشت و بیست و پنج

بیست وچهار........ بیست و پنج........ بیست و چهار ......................

وهاب سرشو برگردوند و رو به سقف دراز کشید. بچه ها هم کمی با هم کل کل کردند و برگشتند سر بازیشون ولی ایندفعه خونه را گذاشتن  روی سرشون دیگه وهاب بیدار شده بود و هرچی میخواستند داد و بیداد میکردند.

وهاب بلند شد لحاف و دُشکش را جمع کرد وگوشه اتاق گذاشت، صورتش را شست، صبحونش را خورد و رفت یک سری جلوی در بزنه، ببینه کسی را توی کوچه میبینه یا نه!

کوچه خلوت بود. بچه ها تازه امتحاناتشون را تمام کرده بودند و تعطیلات تابستونی شروع شده بود. دیگه کسی به خودش زحمت نمیداد صبح زود بلندشه. ولی در عوض بعد ازظهرها کوچه غلغله بود. یک گوشه زنهای همسایه جمع میشدن به حرف زدن، یک گوشه بچه ها مشغول فوتبال، وسط اینهمه شلوغی هم بعضی وقتها موتور یا ماشین رد میشد.

برگشت توی خونه. رفت گوشه اتاق و تکیه داد به لحاف دُشکها. حوصلش سر رفته بود منتظر بود مادرش بیاد و بچه ها را تحویلش بده و بره یک سر بیرون.

مهدی: میخوایم کوهنوردی کنیم.

مهدی و مریم توپ بازی را ول کرده بودند و جلوش ایستاده بودند و منتظر بودند یک جواب بگیرن.

وهاب: خوب برید.

مهدی از شونه سمت راست وهاب و مریم از شونه سمت چپ وهاب شروع کردند خودشون را بالا کشیدن. اول پا روی شکمش میزاشتن، بعد با دست کله وهاب را میگرفتن و خودشون را بالا میکشیدن. روی شونه جا تنگ بود. بعضی وقتها یکی پاش لیز میخورد و می افتاد ولی یکی دیگه سفت خودشو میگرفت و سعی میکرد نیفته تا بلاخره خودشون را از بالای سر وهاب به روی دُشکها رسوندند. تمام موهای وهاب ژولیده و بهم ریخته شده بود ولی درستشون نکرد. گذاشت بعدِ تمام کردن بازیشون. میدونست این مسیر را دوباره این وروجکها باید برگردند.

مادر وهاب نزدیک در خونه رسید. خواست سبزیها را زمین بزاره و در و باز کنه که دید در حیاط نیمه بازه. همانطور که وارد خونه میشد با پا، در حیاط را پشت سرش بست. کمی وزش باد باعث شد که در با صدای خیلی شدیدی بسته بشه.

بچه ها از شنیدن صدای در دلشون ریخت پائین و به سمت دری که به حیاط باز میشد خیره شدند. چند ثانیه ای منتظر شدند که دیدند در باز شد، و مادرشون داره سبزیها را بر میداره که بیاد تو.

مادر: مهدی، مریم، یکنفرتون بیاد درو پشت سرم ببنده، میترسم با پا بزنم، محکم بخوره به هم، شیشه بشکنه.

یکدفعه مهدی و مریم با صدای بلند داد زدند:مااااااامااااااااان. صدای بلند در ترسونده بودشون ولی وقتی مادرشون را دیدند یکدفعه گل از گلشون شکفت.

یکدفعه شروع کردند با عجله از روی دوش وهاب پائین آمدن تا خودشون را به مادرشون برسونن. درحین پائین اومدن پای مهدی از روی شونه وهاب لیز خورد، سرش توی دهن مریم خورد و افتادند.

قبل از اینکه زمین بخورند وهاب تونست بچه ها را بگیره. چون توی وضعیت نامتعادلی بچه ها را گرفته بود و اونها را با چند دونه از انگشتهاش به کتف و سینش چسبونده بود، آروم خم شد و بچه ها روی زمین گذاشت. هنوز بچه ها به زمین نرسیده بودند که با صدای بلند زدند زیر گریه.

دهن مریم پر خون شده بود. مادر با داد بیداد دوید سمت بچه ها و وقتی دهن مریم را دید بچه را بغل کرد و برد توی حیاط تا دهن و صورتش را بشوره، ببینه چش شده!

مهدی هم مثل خواهر دوقلوش بلند گریه میکرد. وهاب بغلش کرد و توی اتاق شروع کرد به راه رفتن وسعی کرد آرومش کنه.

وهاب: تو دیگه چرا گریه میکنی؟ تو که چیزیت نشده؟

مهدی با گریه: چیزی نشده ه ه ه، سرم درد میکنه!

وبا انگشت پیشونیش را به وهاب نشون داد.

وهاب با دست موهاشو بالا زد و دید که بالای پیشونیش کمی قرمز شده. سر مهدی را یک ماچ کرد و گفت:

اینکه چیزی نشده. مرد که نباید بخاطر این چیزها گریه کنه!!

ولی مهدی گوشش بدهکار نبود و دائم گریه میکرد.

وهاب دور اتاق می چرخوندش و باهاش حرف میزد گاهی هم میبردش جلوی آینه  تا آروم بشه. مهدی وقتی خودش و توی آینه میدید یک مدت آروم میشد ولی بعد از چند دقیقه دوباره یادش میامد وشروع میکرد به گریه کردن.

بعد از یک مدت گریه مهدی کمتر شد ولی هنوز چشماش خیس بود.

وهاب همانطور که دور اتاق میچرخید لپاش را باد کرد و در حالی که لپش را نشون مهدی میداد گفت: بزن اینجا!

ولی مهدی توی حال گریه و زاری خودش بود و حوصله بازی نداشت.

وهاب یک چند ثانیه ای راصبر کرد وقتی دید که مهدی عکس العملی از خودش نشون نمیده، خودش دست مهدی را گرفت و به لپش زد. لپ وهاب با صدائی خالی شد.

معلوم بود که برای مهدی جالب بوده، یک چند لحظه گریه شو قطع کرد ولی دوباره شروع به گریه کرد.

وهاب دوباره لپشو باد کرد و منتظر جلوی مهدی گرفت. مهدی چند لحظه لپ باد کرده وهاب را تماشا کرد و بعد محکم روی لپ او کوبید.

وهاب همونطور که مینشست مهدی را روی زمین گذاشت.

حالا وهاب روی زمین در حالی که به دیوار تکیه داده بود، نشسته بود و مهدی جلوی او وایستاده بود. وهاب دوباره لپش را باد کرد ولی ایندفعه دست مهدی را مشت کرد و بهش نشون داد که با مشت بزنه روی لپش. مهدی هم با مشت زد روی لپش. وهاب با صدای بیشتری لپش را خالی کرد. مهدی خوشش آمد و خندید. وهاب دوباره باد کرد و گفت: محکم بزن میخوام بدونم زورت چقدره؟

مهدی هم ایندفعه مشتش را محکمتر زد.

وهاب: همین!!!!!!! همه زورت همینقدر بود؟؟؟؟؟؟

مهدی ایندفعه مشتشو عقبتر برد که بزنه. معلوم بود که داره تمام زورشو جمع میکنه که مشت محکمی بزنه. وهاب هم لپشو گرفت جلوی مهدی. او هم محکم مشتشو زد روی لپش.

وهاب: بچه مگه تو نون نخوردی؟؟؟

اینو به حالت طنز گفت. اصطلاح نون نخوردی را معمولا قدیما، پدربزرگ و مادربزرگها زیاد استفاده میکردند، ولی توی دلش گفت وروجک، عجب دست سنگینی داره.

ایندفعه مهدی پای راستش و گذاشت عقب و تمام زورش گذاشت روی دستش. اصلا فراموش کرده بود که داشت گریه میکرد و همه حواسش به این بود که زورشو نشون وهاب بده.

وهاب صورتش را جلوی مهدی گرفت. او هم مشتش را با تمام زورش پرت کرد طرف صورت وهاب، ولی مشت بجای لپ، به گوشه پائین، چشم چپ وهاب خورد.

وهاب: آخخخخخخخخ،  وروجک تو اینهمه زور داشتی و چیزی نمیگفتی!!!

مهدی در جواب زد زیر خنده.

وهاب: ولی چشمات عینک لازم داره. گفتم بزن روی لپم نه زیر چشمم.

مهدی ایندفعه زد زیر قهقهء خنده.

وهاب: میخندی!؟ زیر چشم من بادنجون کاشتی میخندی!؟

بعد حمله کرد به سمت مهدی و شروع کرد به قلقلک دادنش.

 

خانم افخمی با شنیدن صدای گریه بچه ها توی حیاط آمد. آقای افخمی توی حیاط مشغول نرمش بود.

خودش را از پشت سر به کنار آقای افخمی رسوند و در حالی که چشمهاشو تنگ کرده بود رو به آقای افخمی سرش را تکون داد یعنی چی شده؟؟؟

آقای افخمی: بچه های بیچاره!!! تا حالا صدای خنده و بازیشون قطع نمیشد، یکدفعه سر وکله این مردیکه گردن کلفت پیدا شد. در کوفت بهم و آمد تو، دو دقیقه بعدش صدای جیغ و داد مادرش و گریه بچه ها بلند شد!

خانم افخمی: بیچاره ها!!!!!!!!

آقای افخمی: فکر کرده هر غلطی دلش خواست میتونه بکنه! برای هرکی دلش خواست میتونه گردن کلفتی در بیاره!

خانم افخمی: خدارو شکر به موقع از خونمون بلندش کردی! با این وضعیت کی دیگه میتونست از اونجا بلندش کنه! همینجور پیش بره تا دو،سه سال دیگه حاج پرویز هم نمی تونه از اینها اجاره بگیره!

آقای افخمی چند دقیقه ای با حسرت به بالای، دیواری که حیاط دوتا خانه را جدا کرده بود نگاه کرد و گفت:

حیف حماقت کردم. راضی شده بود خونشو بهم بفروشه، وقتی دید اینها دارن دنبال جا میگردن با قیمت عالی بهشون اجاره داد! حیف اگه فقط چند ماه دست روی دلم گذاشته بودم.........

خانم افخمی: تو هم که چند ساله حسرت این خونه را میخوری. هر اتفاقی می افته یکجوری تو را یاد این خونه میندازه!

بعد به سمت شیر آب رفت بازش کرد و شلنگ آب را برداشت و در حالی که زیر پای آقای افخمی آب میپاشید با بداخلاقی گفت: برو کنار میخوام حیاط را آب بپاشم!!!

 

مهدی مظلومانه در حالی که یک بالشت کوچک زیر سرش، و چادر گلدار سفید مادرش رویش انداخته شده بود، گوشه اتاق به خواب رفته بود. مادرش هم بالای سرش، به آرامی موهاشو نوازش میکرد.

مریم هم گریه اش قطع شده بود و فقط کمی حق حق میکرد که وهاب با راه رفتن توی اتاق و صحبت کردن با او سعی داشت آرامش کنه.

مثل مهدی، گاهی مریم را هم جلوی آینه میبرد و توی آینه باهاش حرف میزد ولی درد دندان باعث شده بود که مریم دیرتر آروم بشه.

وهاب رو به مادرش کرد و گفت: میخوای ببریمش درمانگاهی جائی، نشونش بدیم؟

مادر: نه مادر جان دندان شیریش بود. الان چند وقته دو تا دندونهای جلوش لق شدند. این یکی که کنده شد، کناریش هم تا چند روز دیگه میوفته. مهدی هم همینجوره، یکی از دندونهاش لقه. غیر از اینها هنوز مستمری آقای خدابیامورزه تو، ندادند. فقط به اندازه خورد وخوراک یکمی مونده. اگه بخواهیم بریم درمانگاه باید از در و همسایه پول قرض کنیم، تو هم که میدونی او خدا بیامرز، زیاد خوشش نمیامد از این و اون پول قرض کنه. اگه چیز مهمی بود خودم میبردمش.

وهاب دیگه چیزی نگفت و توی اتاق با مریم شروع به راه رفتن کرد.

بعد چند دقیقه مادرش مثل اینکه چیزی یادش اومده گفت:

راستی مادر نون نداریم. ظهر شده هنوز غذا هم درست نکردم. تا تو میری نون بگیری منم یک چیزی درست کنم.

وهاب: باشه.

مادر: زیر پر قالی نزدیک آینه یک مقدار پول گذاشتم. درضمن قبل از اینکه بری یک دست به موهات هم بکش!

وهاب همینطور که نیم خیز نشسته بود و میخواست پول برداره گفت: چندتا بگیرم؟

مادر: اگه سنگک گرفتی دوتا، اگه تافتون گرفتی پنج تا.

وهاب پول و برداشت و به سمت در حرکت کرد. یک دفعه یادش آمد که موهاشو درست نکرده. برگشت جلوی آینه. تمام موهاش بهم ریخته بود. کسی نمیدونست فکر میکرد کشتی گرفته. گریه بچه ها حواسشو به کل پرت کرده بود. یک بُرس برداشت و موهاشو داد عقب. بعد با دست جلوی موهاشو کشید توی پیشونیش به قول معروف فکلشو انداخت جلو. یک سال تمام توی مدرسه باید کچل میکردند ولی آخرهای سال دیگه کاریشون نداشتند، او هم دست به موهاش نزده بود گذاشته بود تا جائی که میشه بلند بشه. صورتشو آورد جلو، یک دستی به ریش و سبیلش کشید. خیلی کم پشت بودند و بینشون فاصله بود. تازه از پارسال شروع کرده بود به زدنشون.

یکدفعه نگاهش به گوشه چشم چپش افتاد. روی پوست زیر چشم قرمز شده بود یک کم ورم کرده بود ولی اینقدر نبود که از دور دیده بشه، تا وقتی سرش جلو نیاورده بود متوجه این ورم کوچیک نشده بود. بُرس را جلوی آینه گذاشت و حرکت کرد.

قبل از اینکه در حیاط را باز کنه صدای بسته شدن در خانه یکی از همسایه ها را شنید. در را باز کرد و رفت بیرون. خانم افخمی بود که داشت از جلوی خونه رد میشد. سلام کرد. خانم افخمی یک نگاه با اخم بهش انداخت و گوشه چادرش و کشید روی دهنش و گردنشو سریع به جهت مخالف چرخوند و روشو کرد اونطرف و بدون اینکه جوابشو بده رد شد.



منبع: وبلاگ حسنا40

وهاب2


بسم الله الرحمن الرحیم

 

سارا دنده را با سرعت از دو به سه برد. ماشین با سرعت ملایمی از کنار ماشینهای دیگه رد میشد، ولی میشد تقریبا فهمید که صاحب ماشین عجله داره و سعی میکنه با کمی بی احتیاطی، هر چند آرام از میان ماشینهای دیگه به صورت مارپیچ عبور کنه!

توی ماشین دوتا خواهرهای کوچک سارا نشسته بودند. گرچه یک سال باهم اختلاف سنی داشتند ولی باهم توی یک سال، یک دانشکده و یک رشته قبول شده بودند و کسی نفهمید که قبول نشدن خواهر بزرگتر توی کنکور سال قبل و قبول شدن امسال هردو تصادفی بوده، یا این دو نفر میخواستند با هم باشند.

در هرصورت روز اول را خیلی خوشحال وخندان شروع کردند و سرتاسر مسیر خانه تا دانشکده را با هم میگفتند و میخندیدند.

سارا هم توی همون دانشکده بود ولی او سال آخری بود و امسال تمام میکرد.

نزدیک دانشکده رسیده بودند. یک موتور که یک دختر چادری ترکش سوار بود سمت راست خیابون حدود شش یا هفت متر جلوتر از ماشین در حال حرکت بود.

سارا پاش را روی گاز گذاشت تا از موتور سبقت بگیره و سمت راست جاده بره و هرچقدر که میشه نزدیکتر به دانشکده یک جای پارک پیدا کنه ولی دید که سرعت موتور زیاده و اگه بخواد ادامه بده از دانشکده رد میشه.

پاش را از روی گاز برداشت تا موتور رد بشه ولی دید موتور هم سرعتش را کم کرد. خیلی عصبی شد توی آن چند ثانیه باید سریع یک کاری میکرد. پاش را دوباره روی گاز فشار داد تا رد بشه که یکی دومتر جلوتر، یک جای پارک، سمت راست خیابون دید. تقریبا پاش را از روی گاز برداشت، ولی موتور هم خیلی خونسرد همزمان با او سرعتش را کم کرد.

دیگه داشت کُفرش بالا میامد. تقریبا به جای پارک رسیده بودند. پاش را روی ترمز گذاشت، موتور آرام رد شد. بعد فرمان را به سمت جای پارک چرخوند که پارک کنه دید موتور هم توی همان جای پارک کنار جدول ایستاد و دختری که ترکش بود پیاده شد و خداحافظی کوچکی کرد و خودش را به پیاده رو رسوند.

سر ماشین تا لاستیکهای جلو توی محل پارک بود و بقیه ماشین بیرون گیر کرده بود.

سارا که خیلی کُفری شده بود، درحین اینکه دختر از موتور داشت پیاده میشد و خداحافظی میکرد سریع دنده عقب گرفت، فرمان را چرخاند و پاش را روی گاز گذاشت و خودش را کنار موتور رسوند و شیشه پنجره سمت راست راپائین آورد و در حالی که  دستش را به صورت مستقیم به سمت موتور سوار گرفته بود با عصبانیت داد زد:

مَررردیکهء الاغ سوار، کی به تو گواهینامه داده اینطوری رو اعصاب مردم راه بری؟

بعد از تمام شدن حرفهاش چند ثانیه توی همون حالت خشکش زد.

خواهرش که دست سارا از جلوی صورتش به سمت آن مرد گرفته شده بود وقتی دید که او دستش را پائین نمیاره دستش را روی دستش گذاشت و آن را آرام پائین آورد و گفت:

آروم باش سارا جان! چیزی نشده!

دخترکی که از موتور پیاده شده بود نگران، توی پیاده رو وایستاده بود ببینه چه اتفاقی می افته؟

مرد موتور سوار وقتی دید، که سارا دیگه چیزی نمیگه، رو به دخترک توی پیاده رو کرد و گفت:

چیزی نیست برو!

و، وقتی که چهره ناراحت دخترک را دید دوباره گفت:

نگران نباش چیزی نیست!

دخترک حالت رفتن گرفت ولی هنوز دلش آروم نگرفته بود و نگاهشو از آنها برنمیداشت.

مرد موتورسوار هم موتور را توی دنده زد و سعی کرد از راه باریک بین ماشین آن دختر و ماشین جلوئی رد بشه!

سارا وقتی که دید مرد موتورسوار میخواد ردبشه با یک حالت مایل به احترام، سریع دنده عقب گرفت و راه و براش باز کرد.

مرد از جلوی ماشین رد شد سمت چپ خیابون را نگاه کرد و سریع گاز موتور را گرفت و مثل یک نقطه میان ماشینهای توی خیابون گم شد.

نگاه سارا تا آخرین لحظه مسیر موتورسوار را تعقیب کرد و با صدای خواهرش که از پشت سر، پهلوهاش را قلقلک میداد به خودش اومد:

هی چته؟؟؟ از صبح که بلند شدی توی خودتی و حرف نمیزنی! توی خیابون هم که پاچه مردم را میگیری! حالا هم که یارو رفته خشکت زده و ولش نمیکنی! چت شده امروز؟

سارا نگاهی به خواهرش که پشت سرش بود انداخت و سرش را برگردوند و آروم گفت: هیچی!

وقتی که داشت این حرف و میزد از پنجره سمت راست ماشین دخترک توی پیاده رو را دید که به سمت در دانشگاه حرکت کرد.

خواهرهای سارا هم مسیر نگاه او را دنبال کردند. سارا ماشین را سریع گذاشت توی دنده یک، کمی ماشین را جلو برد وماشین را دنده عقب برد توی جای پارک(پارک دوبل کرد).

خواهر کوچیکی که کمی شوخ طبع بود گفت:

ووااااااااای!!!!! حالا میخواد بره اینو بزنه!!!!!!!!

دیگه اون دوتا خواهر نتونستن خودشونو کنترل کنن و با صدای بلند زدند زیر خنده.

 

دخترک هنوز چند قدم وارد دانشکده نشده بود که سارا از پشت سر صداش زد:

خانوم!.................. ببخشید خانوم!

دخترک برگشت و سارا را دید که به طرفش میاد، منتظر شد تا بهش برسه.

سارا چند قدم مونده که به دخترک برسه سلام کرد. دخترک هم با تبسمی جواب داد ولی از چهرش میشد فهمید که کمی متعجب نیز هست.

سارا: شرمنده، به خاطر این اتفاقی که افتاد واقعا عذر میخوام! امروز نمیدونم چم شده بود توی حال خودم بودم، هرچی سعی میکردم برم جای پارک، موتور را جلوی خودم میدیدم. راهنما هم نمیزد. بخاطر همین فکر نمیکردم ایشون هم میخواد بره همون جا وایسته!

دخترک با تبسم گفت: موتور راهنما نداشت! در ضمن داداشم گواهینامه هم نداشت!

سارا: بخدا شرمنده ام! من آدم بددهنی نیستم، نمیدونم امروز چم شده بود! قصد توهین نداشتم، باید منو ببخشید! واقعا عذرمیخوام!

دخترک: خواهش میکنم. احتیاجی به عذرخواهی نیست. این اتفاقها برای هرکسی پیش میاد. بعضی وقتها آدم کنترلشو از دست میده. من بیشتر نگران بودم که این جر و بحث ادامه پیدا کنه. خدارو شکر همه چیز به خیر و خوبی تموم شد.

سارا: آره واقعا خدا را شکر!

بعد کمی مکث کرد و گفت: شما سال اولی هستید؟

دخترک: آره.

سارا: خواهرای من هم سال اولین. همون دوتائی که کنار من توی ماشین نشسته بودند. دیدیشون؟

دخترک: دیدم ولی اون لحظه زیاد حواسم بهشون نبود، چهرشون به خاطرم نموند...............

هنوز حرفهای دخترک تمام نشده بود که یک گروه از دختر پسرهای دانشجو سر رسیدند و شروع کردند به حال و احوال پرسی با سارا. سارا هم از دیدنشون خیلی خوشحال شده بود و گرم حرف زدن بود.

بعد از حدود سه، چهار دقیقه یکی از دخترهای آن گروه همینطور که با سارا حرف میزد، نگاهی به دخترک انداخت و پرسید:

خواهرته؟؟؟؟؟

سارا: نه، تازه با ایشون آشنا شدم. به گمونم امسال با خواهرهام همکلاسی میشن.

خواهرهام دم درب هستن تازه دارن میان تو.

و با دست دوتا دختر نشون داد که همینطور که داشتند سر به سر هم میزاشتند، میامدند تو.

دوست سارا نگاهشو از درب ورودی دوباره به سمت دخترک برگردوند.

سارا که حس کرد، هِلن میخواد به هر نحوی چنگ و دندان به دخترک نشون بده، برای همین بیشتر وایستادن را صلاح ندونست و شروع به خداحافظی کرد و به سمت دخترک رفت و با حرکت سر ودست او را دعوت به حرکت بطرف کلاسها کرد.

چند قدمی که دور شدند سارا گفت:

این اخلاقش یک جوریه. تا جائی میتونی سعی کن دور و برش نباشی. این چند ساله سر چند تا موضوع کوچیک  شر درست کرده!

دخترک: چرا آخه؟

سارا: نمیدونم. آدم پاچه گیریه! یک خورده هم جو گیره!

یک همکلاسی داشتیم خیلی مقید بود. ما هنوز سال اول بودیم و همدیگه را خیلی نمیشناختیم.این دو نفر اینقدر با هم جر و بحث کردند که هنوز آخر سال نشده دختره انتقالی گرفت نمیدونم کجا رفت؟ از وقتی هم که با این پسره میثم جفت شدن، دیگه یک دانشکده از دست اینها در عذابن!

دخترک: چطور آخه!!؟ توی دبیرستان اگه دوبار دردسر درست کنی پرونده را میدادند زیر بغلت بیرونت میکردند. چطور اینجا کاری ندارن؟

سارا: مشکل همینجاست! این پسره اصلا دانشجو نیست. توی یک بوتیک، نزدیک همین دانشکده، شاگرد مغازه است. این دیگه از هِلن بدتره! روزهای اول با چند تا نگهبان که میخواستند از دانشکده بیرونش کنن درگیر شد که .......................................




منبع: وبلاگ حسنا40

وهاب 1

بسم الله الرحمن الرحیم

 

حاج پرویز  چاقوشو تیز کرد، از  لطافت دستها و صورتش میشد فهمید که تازه وضو گرفته همیشه عادت داشت قبل از تقدیم قربانی نماز میخوند. چه وقتی که حاجت داشت چه برای شکر گذاری وچه قربانی واجب.

با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم با صدای بلند سرگوسفند را برید.

شلوغی همراه با نظمی توی تکیه حکم فرما بود ظهر بود و همه از صبح مشغول سینه زنی بودند وحالا سر سفره نذر توی تکیه نشسته بودند و منتظر بودند که خادمین افتخاری که از وسط سفره از جلوی انها رفت وآمد میکردند غذا ها رو به اونها برسونن.

توی اون شلوغی پسرکی نوجوان و زیبا وسط  اون شلوغی کنار سفره نشسته بود. صورتش  گل انداخته بود وتوی پوست سفیدش کاملا نمایان بود که از زیر گرمای افتاب برافروخته شده است.

چیزی که او رو متمایز میکرد تنهایی او بود و لباسهای کهنه ولی تمیز او.

 تمام کسانی که دور و بر او بودند با پدر یا برادر یا دوستی بر سر آن سفره نشسته بودند و با هم مشغول حرف زدن یا پچ پچ کردن بودند ولی او تک و تنها نشسته بود و فقط آنها را تماشا میکرد.

سمت راستش مردی حدودا سی ساله که ریش و سبیلش رو زده بود با لباسهای اتو کشیده بهمراه دختربچه ای پنج یا شش ساله که  کنارش نشسته بود قرار داشت و سمت چپ اوهم یک جاهل با سبیلهای پر پشت و بلند به همراه چند نفر  دیگه.

 

با گذاشتن آبگوشت جلویش از فکر بیرون آمد ونگاه مظلومانه اش را از اطراف برداشت. دو نفر مشغول پخش غذا بودند یک نفر سینی دستش بود و نفر دیگر غذاها را دو طرف سفره پخش میکرد. با تمام شدن سینی دو نفر به سرعت برگشتند تا سینی را پر کنند.

پسرک نان را خرد کرد, در آبگوشت ریخت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم شروع به خوردن کرد.

با گفتن این کلمه سنگینی نگاه دو نفر راست و چپش را، روی خود احساس کرد. بدون اینکه نگاه کند به خوردن ادامه داد.

آن دو نفر هم چند لحظه با نگاهی عاقل اندر سفیه به پسرک نگاه کردند و بعد جاهل پوزخندی زد و به مرد سی ساله نگاهی انداخت و با حرکت سر او را به خوردن غذا دعوت کرد و دوباره هر دو مشغول خوردن شدند.

پسرک غذایش رو تمام کرد، دلش می خواست چند دقیقه ای بنشیند، سنگین شده بود و خواب کودکانه ای چشمانش را گرفته بود ولی باید بلند میشد و جا را برای کسانی که هنوز غذا نخورده بودند خالی میکرد به سمت در رفت کفشها یش رو سمت راست در، با فاصله گذاشته بود تا با کفشهای دیگه قاطی نشه. ولی از شانس بدش حاج پرویز و صاحب خونشون آقای فخیم زاده بین در و کفشها، به فاصله نزدیکی از کفشها ایستاده بودند و حرف میزدند او هم میدونست صاحب خونشان آدم بد دهنیه و اگه اونو ببینه حتما یه حرف درشت بارش میکنه دلش نمی خواست جلوی حاج پرویز کوچیک بشه.

چند ثانیه ای جلوی در این دست اون دست کرد بعد یه فکری به ذهنش اومد. از در مستقیم اومد تا وسطهای حیاط تکیه حیاط را به سمت راست دور زد و خودش را به پشت سر صاحب خونه رسوند وبه سمت کفشهایش رفت که بر دارد که ناخودآگاه حرفهای او با حاجی رو شنید:

آقای فخیم زاده: ....خوددانی به نظر من که اشتباه میکنی. اینهمه گوشت تازه رو میدی به یه مشت آدمی که معلوم نیست کین؟ از کجا اومدن؟ حیف اینهمه پول نیست؟

حاج پرویز که معلوم بود عصبانی شده و داره به خاطر احترام آقای فخیم زاده آروم صحبت میکنه گفت: اولا این گوشت تازه وقتی برای الله قربانی بشه دیگه متعلقه به الله و مال من نیست پس از شیر مادر به بنده هاش حلالتره.

و بعد درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود  و صورتش از شدت کلماتی که ادا میکرد به هیجان آمده بود و قرمز شده بود ادامه داد:

دوما به خدای احد و واحد قسم اگه توی اینها فقط یک نفر باشه که  بعد از سیر شدنش خدای من با لبخند رضایت به من نگاه کنه حاضرم تمام مال وجونمم فدا کنم.

پسرک همانطور که دور میشد این جملات آخر و شنید یه حال بدی بهش دست داد یاد یک خاطره بد تو ذهنش زنده شد.

چند سال پیش توی یک عروسی از طرف خانواده عروس که با هم نسبت دوری داشتند دعوت شده بودند. خونهء خیلی بزرگی بود او هم برای اینکه زیاد تو چشم نزنه یک گوشه خلوت رو انتخاب کرده بود ونشسته بود. کنارش فقط یک مرد حدودا چهل ساله نشسته بود با یکی دو صندلی آنطرفتر.

هنگام صرف شام پدر داماد برای سرکشی آمد بعد از چند دقیقه آمد و کنار آن مرد نشست هر دو نفر تقریبا هم سن و سال بودند .

- دایی، همه چی خوب بود؟

دستت درد نکنه اصغر جون ولی خرج بیخود کردی! منو تو که تعارف با هم نداریم یه مشت پول بی زبونو ریختی تو شکم یه مشت مفت خور که معلوم نیست بازم همدیگه رو ببینین یا نه! وقتی هم دارن میرن پشت سرت یه مشت ایراد میگیرن!

اصغر با دستپاچگی نگاهی به اطراف انداخت ولی غیر از اون بچه کسی رو ندید که در حال خوردن بود خیالش راحت شد یه نفس عمیق کشید و بعد در حالی که با آهی به پایین نگاه میکرد و در تایید حرفهای داییش سرش راتکان میداد گفت: میدونم ولی چکار کنم چاره ای نداشتم نمی شد کار دیگه ای کرد باید آبرو داری میکردیم! صدقه سر بچه ام!

پسرک دیگه نمیتونست بخورد! غذا مثل زهر مار از گلوش پایین میرفت حاضر بود اون شب رو گشنه میخوابید ولی راحت میخوابید. تا حالا اینجوری به قضیه نگاه نکرده بود با اینکه سن خیلی کمی داشت ولی معنی غرور و شخصیت رو خوب میفهمید. فکر میکرد اومده توی شادیه یه نفر شریک باشه!

یه نگاه به اون دو نفر کرد حواسشون به او نبود آروم بلند شد بدون اینکه منتظر بقیه خانواده باشه پیاده به سمت خونه راه افتاد. اون شب توی رختخواب دراز کشید بدون اینکه به چیزی فکر کنه با چشمانی نیمه باز به سقف اتاق نگاه میکرد. ذهنش سکوت مطلق بود. همانطور که به سقف نگاه میکرد آروم آروم چشمهاش سنگین شد و به خواب رفت.

از آن روز به بعد همیشه سعی میکرد از عروسیها فرار کنه مگر زمانی که مجبور بود بره!

تنها جاهایی که با خیال راحت بدون اینکه منتی رو احساس کنه میرفت جاهایی بود که به خاطر خدایش برپا میشد.

وهاب................. وهاب.................

قبل از اینکه پایش را از در حیاط تکیه بیرون بذاره صدای مادرش رو از پشت سرش شنید برگشت و مادرش را در حالی که پَر چادرش را با گوشه دندون گرفته بود و با خواهر و برادر هفت ماهه دوقلویش به او نزدیک میشد نگاه کرد، با سختی آنها را حمل میکرد.

مادر: وهاب یکی از بچه ها رو کمکم تا خونه بیار.

بعد با احتیاط یکی از بچه ها را به او داد و با هم به سمت خونه راه افتادند.

همینطور که از آنجا دور می شدند صدای بلند گو را میشنیدند که ساعت حرکت سینه زنان را و مقصدهایی که باید میرفتند اعلام میکرد و بعد از نماز مغرب و عشاء هم یک هیئت از تکیه محله همسایه برای عزاداری میامدند.

بعد از حمام کمی خستگی از تنش در رفت، مادرش گوشه اتاق مشغول خواب کردن بچه ها بود، چشمانش سنگین شده بود، او هم گوشه اتاق بالشتی را انداخت و دراز کشید .

وقتی چشمانش را باز کرد غروب شده بود همانطور که خوابیده بود نگاهی به ساعت کرد کمی ناراحت شد چون میخواست خودش را به هیئت سینه زنان برساند ولی دیگه دیر شده بود.

همونطور که دراز کشیده بود حرفهای حاج پرویز و آقای فخیم زاده از ذهنش می گذشت دلش خیلی گرفت  نمی خواست دیگه به این حرفها فکر کنه.

نگاهی به پنجره انداخت آسمان قرمز شده بود وغروب کامل را نشان میداد. فضای خونه نیمه تاریک بود. حال عجیبی داشت. از صبح زود دنبال هیئت بود، قدمی را بر نداشته بود مگه اینکه یک راهی را پیدا کنه که بتونه رضایت خدای خودش را جلب کنه.

بلند شد وضو گرفت و مشغول  نماز خواندن شد. سکوت خانه و دل گرفته او باعث شد که با بغض نمازش را بخواند، درست مثل اینکه خدا را روبه روی خود حس میکرد در برابر او تعظیم میکرد و در برابر او  زانو به زمین می زد وسجده میکرد. مانند یک برده که در برابر ارباب با شکوه و عظمتش خودش را به خاک میاندازد  او هم در برابر خدا سجده میکرد.

احساس سبکی خاصی میکرد. چنان این نماز برایش لذت بخش بود که متوجه گذر زمانی که در حالت نماز ایستاده بود نشد.

نمازش که به پایان رسید چند دقیقه ای در همان حالت نشست، بعد دستهایش را به حالت دعا والتماس در حالی که به هم چسبانده بود به سمت بالا گرفت وگفت:

ای خدای من ای پروردگار من یا الله رب العالمین از کودکی سر سفره تو بزرگ شدم و نون و نمک سفره تو را خوردم. وقتی میبینم مردم بخاطر حرمت نون نمکی که با هم خوردن اینطور برای هم جون میدن از خودم خجالت میکشم که در برابر چنین پرورگار با عظمتی من دست خالی به درگاه تو میام و نمیتونم حرمت این نون و نمک رو ادا کنم. ازت خواهش میکنم بهت التماس میکنم به حق اسم با جلالت یا الله رب العالمین کاری رو به من محول کن تا دل این بندت خوش باشه که برای خدای خودش قدمی برداشته....................

آمین

آمین یا الله رب العالمین.

از همان لحظه ای که دعا رو شروع کرد بغضش ترکید و های های گریه میکرد. صورتش تو همین چند لحظه کاملا خیس شده بود. دستها شو پایین اورد و سر به سجده گذاشت. بعد از چند لحظه سر از سجده برداشت صورت و چشمهایش را پاک کرد. سجاده ا ش رو جمع کرد وسر جایش توی تاقچه گذاشت.

از روزی که از اون عروسی برگشته بود بارها و بارها این خواهش و از خدای خودش کرده بود ولی ایندفعه یه حال دیگه ای داشت. احساس آرامش خاصی میکرد.

 

نگاهی به ساعت انداخت، دیر شده بود باید برای رفتن آماده میشد.

فقط یک چراغ را روشن کرده بود وقتی که داشت بیرون می آمد آن یک چراغ را هم خاموش کرد. در شیشه ای که به حیاط باز می شد را قفل کرد و به سمت در حیاط راه افتاد که صدای تَق تَق در خانه بلند شد. سرعتش را بیشتر کرد عرض حیاط پنج یا شش قدم بیشتر نبود نزدیک در که رسید دوباره صدای در بلند شد. در را باز کرد. آقای فخیم زاده بود.

وهاب:سلام آقای فخیم زاده

آقای فخیم زاده:سلام

همینطور که سلام میکرد نگاهش به چشمهای قرمز وهاب افتاد، بعد باحرکت سر وابرو توی خونه رو نشون داد وهمزمان گفت: به مادرت بگو بیا ببینم!

وهاب:کسی خونه نیست!

آقای فخیم زاده با دست آرام یکی به پشت سر وهاب زد. سر وهاب کمی به طرف جلو خم شد میخواست سرش را بالا بیاره ولی پشیمون شد. همان طور که به پایین نگاه میکرد در حالی که سعی میکرد خشمش را پنهان کنه به بقیه حرفهای او گوش می داد:

به جای اینکه اینهمه بخوابی میرفتی سر کار تا اجارهاتون عقب نیفته، آخر هر ماه مجبور بشین التماس کنین. به مادرت هم بگو فخیم زاده گفت تا آخر ماه یک جا پیدا کنین خونه را لازم دارم. یادت میمونه؟

وهاب سرش را بالا اورد و گفت: بله.

بعد آقای فخیم زاده خداحافظی کرد و راه افتاد که همزمان شد با صدای هندل خوردن یک موتور.

درست جهت مخالف جایی که آقای فخیم زاده ایستاده بود حاج پرویز روی موتور پشت به در خونه با کمی فاصله ایستاده بود وهاب تازه متوجه موتور شده بود آقای فخیم زاده سریع خودش را به موتور رساند و در حالی که از حاج پرویز عذر خواهی میکرد سوار شد و راه افتادند.

 

 

صدای نوحه خوانی و سینه زنی از بیرون تکیه هم کمی شنیده میشد. از صدای نوحه خوان وشلوغی جمعیت توی حیاط میشد فهمید که یک دسته سینه زنی مهمان آمده است.

وهاب به زحمت خودش را از حیاط تکیه به در اصلی تکیه رساند از اینجا به بعد جمعیت خیلی متراکم تر و منظم تر کنار هم ایستاده بودند و قد کوتاه وهاب اجازه نمیداد چیزی را ببینه تنها چیزی را که میدید قاب عکس شاه بود بالای سر نوحه خون، که نمیدونست چرا آن را اونجا گذاشتن؟ شاید به خاطر اتفاقات این چند وقت!

دنبال یک راهی میگشت که بتونه کمی جلوتر بره که چشمش به یک صندلی افتاد که به در تکیه داده بودند احتمالا برای اینکه در بسته نشه.

خودش را به بالای صندلی رساند. حالا یک سر وگردن از همه بالاتر بود نوحه خون روی پله دوم منبر ایستاده بود و سینه زنها به فاصله تقریبا نیم دست در صَفهای تقریبا موازی روبه روی هم سینه میزدند.

ناگهان صدای اربده مانندی توجه اش را جلب کرد همان جاهلی بود که ظهر کنار او نشسته بود. با صدای بلند تر از جمعیت شروع به حسین حسین گفتن و سینه زنی کرد و یکی به سینه خود و بعدی را محکمتر به سر خود میزد. گاهی قسمتی از نوحه را با صدای بلند داد میزد: "کاش من هم بودم حسین" و های های گریه می کرد. طوری بیقراری میکرد که اطرافیان و کسانی که او را میدیدند زیر چشمی مواظبش بودند که اتفاقی برایش نیفتد.

جمعیت هم از شور و حال او همراه با او گریه میکردند. اطرافش هم چند تا از اونهایی را که ظهر با او بودند میشد دید.

صدای ضرب سینه ها چنان شدید و یک دست شده بود که لرزش خفیف شیشه پشت سرش را میتونست احساس کنه.

ناگهان برق شیئی رو وسط جمعیت دید ولی محو شد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره دیده شد، برق قمه ای بود که فرود می آمد.

یک نفر با قد و هیکلی کمی درشت تر از بقیه و با ریش وسبیلی بلند و سر تراشیده، در حالی که قمه ای در دست داشت دوباره کمر راست کرد وقمه را بالا برد و بر سر خود فرود آورد.

او را تا حالا ندیده بود. احتمالا با هیئت مهمان آمده بود.

دلش میخواست کمی جلوتر بره و وسط سینه زنها همراه با آنها سینه بزنه. توی همین فکر بود که دید چند نفر در حالی که کتی مشکی روی دوششان انداختند وکلاهی سیاه را تا روی ابروهاشون پایین کشیدند وارد جمعیت شدند.

سریع یه فکری به ذهنش خطور کرد. منتظر شد همشون رد بشن، وقتی که آخرین نفر داشت از کنارش رد میشد سریع پایین پرید و پشت سرشون راه افتاد.

جاهلها با یقه های باز، در حالی که سگرمه هاشون تو هم بود بدون اینکه خودشون را جمع کنند تا از میان جمعیت رد بشند فقط با پشت دست افرادی رو که جلویشان بودند کنار میزدند.

جمعیت تا چشمشان به آنها می افتاد رنگ از رویشان میپرید. وآنهایی که رو به آنها ایستاده بودند وقتی میدیدند که به سمت آنها میآیند سریع راه را باز میکردند تا رد شوند.

همینطور که جاهلها رد میشدند کم کم زمزمه هایی به گوش میرسید.

مردم در حالی که سعی میکردند آروم صحبت کنند تا جاهلها نشنوند در گوش هم پچ پچ کنان میگفتند:

" اون نفر اولیه نوچه اول شعبون خانه "

یا

"نوچه شعبون خانه هاااااا "  "......................................

دسته جاهلها نزدیک اون جاهل هیئت که داشت خودش را میزد رسیده بودند.

جاهل هیئت تا روشو برگردوند، نوچه شعبون را دید! که همانطور که رد میشد داشت زیر چشمی و چپ چپ نگاهش میکرد. یکدفعه های های گریه را فراموش کرد ومثل مردم عادی شروع به سینه زدن کرد. خودش هم نمیدونست چرا اینکارو کرد! شاید شوک ناشی از ترس باعث شده بود که این تصمیم ناگهانی را بگیره و این حرکت مضحکانه ازش سر بزنه.

دسته جاهلها خودشون را به کنار منبر جایی که نوحه خون ایستاده بود رساندند.

جمعیت همچنان در حال سینه زنی بودند ولی صدای ضرب سینه به وضوح کمتر از چند لحظهء پیش شده بود.

نوحه خون یک نگاهش به آنها بود و یک نگاهش به برگه ای که در دست داشت. همینکه نگاهش را به روی برگه انداخت ناگهان نوچه شعبون با دست چپ یقه اش را گرفت وهمانطور که میخواست او را پایین بکشد سیلی محکمی هم به او زد که باعث شکسته شدن مقاومت کم نوحه خون شد و او را از بالا به سمت دیگرش و جلوی پای بقیه جاهلا انداخت و انها هم چند تا مشت به سر ودهن او زدند.

همه نگاهها به سمت منبر متوجه شد و سکوتی محض تمام تکیه را گرفت نوچه شعبون در حالی که دو دستش به دو طرف کمرش بود و کتش روی دوشش بود، روبه روی جمعیت ایستاد وچند ثانیه ای را چشم تو چشم به تک تک افراد نگاه کرد.

جمعیت با بهت و وحشت به او نگاه میکردند. او حرفی نمیزد ولی جمعیت تقریبا موضوع را فهمیده بودند و منتظر بودند که لب باز کنه تا آنها بهانه ای برای رفتن داشته باشند.

به فرمان شاه این مجلس تعطیله !!!!!!!!

هررری ی ی ی ی ی  !

 

بعد از تمام شدن حرفش چند لحظه به جمعیت وحشت زده نگاه کرد. بعد آروم چند قدم جلو رفت و رو به روی نفر اول صف که با قمه سر خودشو شکافته بود چشم تو چشم ایستاد طوری که دماغهاشون خورد به هم.

روی صورت فرد زخمی چند مسیر خون که از سمت شکاف وسط سرش به  سمت چونه وفَکش جاری بود دیده میشد. فرد زخمی  آروم خودشو از جلو نوچه شعبان عقب کشید و برگشت که بره، صدای فریادی اومد.

به فرمان خدا این مجلس  پابرجاست!!!!!!!!!!!!!!

مثل اینکه آب یخی را روی جمعیت ریخته باشن همه خشکشون زد.

جمعیت به سمت صدا برگشتند. صدا از پشت سر اون جاهل هیئت می آمد.

نوچه شعبون همانطور که سگرمه هاش تو هم بود چشماشو تنگ کرد وبه سمت صدا رفت که از دور با اون جاهل چشم تو چشم شد. جاهل هم برای اینکه بفهمونه از همه چی بیخبره برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و آروم خودشو کنار کشید تا نوچه شعبون بتونه صاحب صدا را ببینه.

بین نوچه شعبون و صاحب صدا یک راه باز شد.

پسرکی دوازده یا سیزده ساله با دستهای مشت کرده در حالی که به زمین نگاه میکرد واز شدت عصبانیت دندونهاشو به هم فشار میداد روبه روش ایستاده بود.

نوچه شعبون در حالی که گردنشو کمی کج کرده بود با حالت عصبانیت و تمسخر به پسرک گفت : چی گفتی؟؟

وهاب آروم سرشو بالا آورد نگاهی به جاهل هیئت که داشت با اشاره ابرو بهش میفهموند که چیزی نَگه کرد. بعد نگاهشو از او برداشت و مستقیم توی چشمهای نوچه شعبون نگاه کرد و در حالی که از شدت خشم رگهای گردنش بیرون زده بود با صدایی که شبیه فریاد بود گفت:

به اذن الله این مجلس تا ابددددددددددددد پابرجاست  ! ! ! ! ! ! ! !

نوچه شعبان چند ثانیه ای با بهت و خشم پسرک را نگاه کرد بعد در حالی که دو دستش را باز کرده بود وجمعیت راست و چپ پسرک را بهش نشون میداد گفت:

امشب این جمعیت باید تاوان تو را پس بدهند!

ده نفری که همراه  نوچه شعبان آمده بودند بعد از یکی دو ثانیه مثل اینکه تازه متوجه شده بودند که این یه فرمان حمله بوده با هرچه که به دستشان می آمد به جمعیت حمله کردند.

نوچه شعبان هم با نعره ای به سمت آن پسرک خیز برداشت. جمعیت با حالت وحشت در حالی که عده ای روی زمین افتاده بودند و بقیه با دستپاچگی از روی آنها رد میشدند به سمت در هجوم بردند.

هجوم ناگهانی آنها به سمت در باعث شد که جمعیت کنار در گیر کنند. با اینکه در ورودی نسبتا بزرگ بود ولی فشار جمعیت باعث شده بود که تقریبا تمام نفرات اول به روی زمین بریزند و بقیه هم سعی میکردند از روی آنها زودتر خودشان را به بیرون در برسانند.

حاج پرویز هم که جزء نفرات اول نزدیک منبر بود داشت به سمت در ورودی فرار میکرد که گذر شخصی در جهت مخالف سیل جمعیت را از کنار خودش احساس کرد.

همانطور که فرار میکرد آنچه را که دیده بود آرام دوباره تو ذهنش مرور کرد وهاب بود که در حالی که مشتهاشو گره کرده بود و از شدت خشم برافروخته شده بود به سمت نوچه شعبان میدود.

در چشم بهم زدنی اون دو نفر به هم رسیدند وقبل از اینکه وهاب مشت کوچکشو فرود بیاره کف دستی محکم  نوچه شعبان دماغشو ترکوند و خون به صورت نوچه شعبان و پیراهن سفیدش پاشید. صورت وهاب کف دست او متوقف شد و پاهاش به هوا رفت ومحکم به زمین خورد. همانطور که افتاده بود خون از دماغش به سمت گوشهاش سرازیر شد.

بخاطر این ضربه به دماغش چشمهاش پر اشک شده بود و همه جا را مات میدید آروم از سر جاش بلند شد هیکل گنده نوچه شعبان را جلوش میدید مشتهاشو محکم کرد به حالت نیم خیز درآمد و دوبار با تمام قدرتش بسمتش حمله کرد و چند ضربه محکم به سینه و گردن او زد ولی دستش به صورت او نرسید.

گرچه ضربه هاش کاری نبود ولی محکمی آن باعث شد که روی تنفس نوچه شعبان اختلال ایجاد کند و باعث خشم بیشتر او شود. بهمین دلیل گلوی پسرک را با خشم گرفت و در حالی که پسرک تقلا میکرد دست راستش را بالا برد و با تمام قدرت توی گوش پسرک فرود آورد.

وهاب محکم به زمین خورد وسرش به زمین برخورد کرد. در اثر این ضربه همه چیز جلوی چشمانش سیاه شد و صدای سوت ممتدی توی گوشش بلند شد.

چند ثانیه ای طول کشید تا دوباره به حالت اول برگشت. آروم از سر جاش بلند شد دوباره مشتهاشو گره کرد که ایندفعه نوچه شعبان پیشدستی کرد و دوباره گلوی پسرک را با دست چپ گرفت و محکم فشار داد, طوری که خون با زحمت از رگهای گردنش عبور میکرد و تنفس برای پسرک مشکل شده بود.

نگاهی به پسرک که از شدت فشار دست او صورت و چشمهایش قرمز شده بود کرد و ایندفعه دستش را مشت کرد و عقب برد وبا تمام قدرت بسمت صورت پسرک فرود آورد که ناگهان با ضربه مهلکی که به صورت نوچه شعبان خورد باعث شد که هر دو نفرشان بیفتند. وهاب به یک سمت و نوچه شعبان روی پله های منبر در سمت دیگر.

حاج پرویز با یک خیز بلند به سمت منبر رفت و در حالی که با دو دستش یقه نوچه شعبان را گرفته بود او را از روی منبر به زمین انداخت و خودش روی سینه او نشست وبا مشت به جان او افتاد.

دسته ای که همراه نوچه شعبان آمده بودند با کمربند و قمه و چماغ به جان جمعیتی که در حال فرار دم در ورودی گیر کرده بودند افتاده بودند وبا خیال راحت طعمه-هایشان را انتخاب میکردند و تا جائی که میتوانستند طعمه-شان را با مشت و لگد و هر چه که به دستشان می آمد پذیرائی میکردند و سراغ نفر بعدی میرفتند.

توی همین حال بودند که متوجه درگیری پشت سرشان شدند برای همین جمعیت را رها  کردند و برای کمک به سمت حاج پرویز و وهاب حمله کردند. درگیری شدیدی بین آنها ایجاد شد.

نفرات آخر جمعیت سینه زنها که ناگهان از زیر فشار ضرب و شتم دارودسته شعبان خلاص شده بودند با تعجب به پشت سرشان نگاه کردند که ببینند چه اتفاقی افتاده؟

حاج پرویز و پسرک با چنگ و دندان مقابل دارودسته شعبان میجنگیدند وبا اینکه دو نفر بیشتر نبودند ولی آنها نمیتوانستند از پس این دو نفر بربیایند.

جاهل هیئت و فردی که با قمه خودشو زخمی کرده بود نگاهی به هم انداختند و دوباره نگاهشان متوجه صحنه درگیری شد. احساس حقارت میکردند یک نفر و نصفی آدم در مقابل حدود ده نفر میجنگیدند.

انگار تازه هوش و حواسشون سر جاش آمده بود. ترس طوری آنها را جادو کرده بود که توی ذهنشون به غیر از فرار به چیز دیگه ای فکر نکرده بودند. از این حقارتی که بهشون تحمیل شده بود و از این جسارتی که به این مکان مقدس شده بود خونشون به جوش آمده بود.

 

شیشه در تکیه که کوچه را از حیاط تکیه جدا میکرد با برخورد شدید نوچه شعبون فرو ریخت. او در حالی که سریع خودش را روی چهار دست و پا قرار میداد، با تمام قدرت خودش را به وسط کوچه پرتاب کرد. پشت سرش تمام دار و دستهء او به هر نحوی که شده داشتند خودشان را از زیر دست و پای مردم  به توی کوچه میرساندند. جمعیتی که تا چند دقیقه پیش از ترس نمیدونستند چطور فرار کنند الان مانند گلهء شیرهای درنده که به شکار خودشون حمله میکنند به جان آنها افتاده بودند.

 

 

نور قرمز چراغهای گَردان ماشینهای شهربانی و آمبولانس دیوارهای تکیه را روشن کرده بود و به دیوارها زیبائی خاصی داده بود.

جلوی درب تکیه جمعیت زیادی ته یک آمبولانس جمع شده بودند نفرات آخر جمعیت سعی میکردند با ایستادن روی سینه پاهاشون اونهایی را که ته آمبولانس در حال مداوا بودند ببینند.

با اینکه شکستگی سر حاج پرویز و بریدگیهاش سطحی بود و پرستار هم میتونست زخم او را پانسمان کنه ولی با این حال دکتر خودش مشغول مداوا حاج پرویز بود.

بزرگی خبر درگیری مردم با دارودسته شعبون مخصوصا توی این اوضاع و احوال کشور باعث شده بود که دکتر از روی کنجکاوی هم که شده خودش را به اونجا برسونه.

حاج پرویز در حالی که ته آمبولانس نشسته بود و دوتا آرنجهاش را روی زانوهاش گذاشته بود به نقطه ای روی زمین خیره شده بود. دکتر در حال باند پیچی سرش بود و یک پرستار  بریدگیهائی را که روی کمرش بود ضدافونی و پانسمان میکرد.

توی ذهنش به اون پسرک و اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکرد.

رفتار پسرک به نظرش خیلی عجیب می آمد. چهرهء خشمگین پسرک را در حالی که در جهت مخالف او رد میشد به یاد آورد. پسر بچه ای توی این سن و سال ؟؟

 با هیچ منطقی نمیتونست به جوابی برسه!

چیز دیگه ای که برای حاج پرویز عجیب بود گفتن اسم الله به جای خدا بود. معمولا مردم کلمهء خدا را استفاده میکردند نه کلمهء الله.

هم رفتار پسرک بزرگتر از خودش بود و هم حرفهاش.

یکدفعه یاد سرشب افتاد که با آقای فخیم زاده به در خونه این پسرک رفته بودند. سرش را بالا آورد و نگاهی توی جمعیت انداخت آقای فخیم زاده سمت چپش نزدیک در آمبولانس ایستاده بود. یک چند ثانیه ای بهش نگاه کرد بعد پرسید:

-این پسره کجاست؟

آقای فخیم زاده: نمیدونم، الان پیداش میکنم میارمش! وهمینطور که داشت جملات آخر را میگفت به سمت داخل تکیه حرکت کرد.

جاهل هیئت که نزدیک در سمت راست حاج پرویز ایستاده بود خودش را به کنار حاج پرویز رسوند و خم شد و آروم گفت: دنبال اون پسره میگردین؟

حاج پرویز: آره، میدونی کجاست؟

جاهل سری به علامت تائید تکون داد و کمی عقب رفت و با سر جلوی آمبولانس را به حاج پرویز نشان داد!

حاج پرویز بدون توجه به اینکه در حال مداوا او هستند از سر جاش بلند شد و خودشو کنار جاهل رسوند و سمتی را که نشونش داده بود نگاه کرد.

تقریبا به فاصله بیست متر به سمت جلو آمبولانس پسرک در حالی که جلوی درب یک خانه روی یک تخته سنگ نشسته بود مشغول شستن خونهای خشک شده بود و دخترکی حدودا چهار ساله شلنگ آبی را که از خانه-شان آورده بود روی صورت او نگه داشته بود.

وهاب همینطور که داشت خونها را پاک میکرد کم کم احساس کرد که فضای اطرافش سنگین شده وقتی چشمش را باز کرد سایه جمعیتی که اطرافش ایستاده بودند روی زمین دید. سرش را که بالا آورد حاج پرویز را دید که شلنگ آب را نگه داشته.

چند ثانیه ای نمیدونست چکار کنه بعد آروم بلند شد. قدش تا زیر سینه حاج پرویز بود. توی چشمهای حاج پرویز نگاه کرد، اشک چشمهاش و پر کرده بود ولی سعی داشت آنها را پنهان کنه. حاج پرویز کمی جلو آمد دستهاش را دو طرف سر وهاب گذاشت و او را به طرف خودش کشید وسرش و روی سینه خودش محکم چسبوند و آروم اشک ریخت.

وهاب یک حس خاصی داشت، حاج پرویز بوی پدرش را میداد، سالها بود کسی مثل پدرش اینطور گرم و با محبت در آغوشش نگرفته بود، بغضش ترکید محکم دستهاش را دور کمر حاج پرویز حلقه کرد و بلند گریه کرد.

از لحظه ای که یاد پدرش افتاد گریه امانش نمیداد. یاد روزهائی که توی آغوش پدرش گریه میکرد یا تا صبح توی آغوش او میخوابید و خیلی چیزهای دیگه باعث شده بود که گریه امانش ندهد.

بغضی که چند سال روی دلش مونده بود با این کار حاج پرویز منفجر شده بود و حالا اشکهاش بند نمی اومد.





منبع: وبلاگ حسنا40